به قول معروف؛ «این قافلهی عمر عجب میگذرد»!
انگار همین دیروز بود …
همین دیروز که تو کوچه پس کوچههای ذهنم، مثل خیلی از پدر و مادرها که قبل از تولد بچه، اول اسمش رو پیدا میکنن، دنبال یه اسم نو و ساده واسش میگشتم!
خلاصه که اسمش رو پیدا کردم،
و همین که برای اولین بار صداش کردم؛ انگار یه چیز جدید به زندگیم اضافه شد!
یه چیزی که به مرور، بخشی از هستی و هویت من شد!
… و حالا
۸ سال از اون روزها گذشته!
راستش عددِ عمرش خیلی برام مهم نیست،
چیزی که برام ارزش داره؛ عدد دوستای اونه!
دوستای دیده و نادیده! … رفقای قدیمی و جدید!
و همهی اونایی که شاید هیچ پیام و نشونی تا حالا براش نذاشتن؛ ولی هر روز به دیدنش میان!
و حتی همهی اونایی که از خداشونه سر به تن من نباشه(!)؛ اما بازم به دیدن و خوندن اون مشتاقن!
اونا حتی اگه دشمن من باشن، یه جورایی دوست کوهنوشتن!
این واسه یه «رسانه»، یه «سرمایه» است!
… خلاصه که؛
گل در برابر نور خورشید باز میشه، دل در برابر آفتابِ نگاه!
و «کوهنوشت»؛ دلکوکه به آفتابِ نگاه همهی شما!
![](http://upload.koohnevesht.ir/images/vup7lapxm8cz4ru448.jpg)
دیدگاهتان را بنویسید