آنچه در «ماناسلو» دیدم!

«حسین مقدم» کوه‌نورد زنجانی، پس از حدود ۴ ماه از صعود به “ماناسلو”؛ گزارشی از آن‌چه از ابتدا تا انتهای این برنامه رخ داده است را از زاویه‌ی دید و نظر خودش در وبلاگ شخصی‌اش منتشر کرده که حاوی نکات قابل توجهی است.
 متن کامل گزارش را در ادامه مطلب بخوانید…

آنچه در ماناسلو دیدم…
امروز شاید کمی دیر باشد ، شاید هم اصلا وقتش نباشد ولی من در این مدت که از برنامه ماناسلو برگشته ام تا قبل از اینکه برای صعود گاشربروم ها عازم پاکستان شوم تنها یک ماه در ایران بودم ، حالا نیز مدت کوتاهی است که برگشته ام اما در همین زمان کوتاه چه چیزها که در مورد ماناسلو ندیده و نشنیده ام؟ گاه با خود می اندیشم ای کاش اصلا نام من بین نفرات آن برنامه نبود تا خیلی از نادیدنیها را نمی دیدم یا اینکه کاش عده ای از بوده ها نبودند تا در این بین کامی ناکام نشود. هیچ علاقه ای به نوشتن نداشتم و تلاشی هم برای دست به قلم شدن نکردم چون اصولا نوشتن بلد نیستم و اکنون نیز برحسب احساس وظیفه در مقابل بسیاری از چیزهایی که در موردش احساس دین می کنم تصمیم به نگاشتن این خرده کلمات کرده ام سعی میکنم  تنها چیزی را که دیده ام را  بنویسم تا شاید با این نوشتن برخی از نقاط تاریک و مبهم این تراژدی روشن تر شود بعد از آن هر کسی که دوست دارد می تواند راجع به برنامه بزرگ ماناسلو تفسیر یا تحلیل کودکانه خود را هر کجا که دوست داشت به نمایش بگذارد. چون میخواهم هر آنچه را که دیده ام صادقانه بنویسم در ابتدا از تمام کسانی که احتمال دارد این سخنان برای آنها ناراحت کننده باشد پیشاپیش عذر میخواهم. دوست دارم بنویسم  تا همه آنهایی که نظرات محترمشان را مینویسند این را در نظر بگیرند که در مورد یک برنامه هشت هزار متری سخن می رانند و تصور نکنند در یک صبح دل انگیز پاییزی برای برنامه آخر هفته قلم می زنند هر کسی  میتواند کنار شومینه یا بخاری دست به قلم شود ، ولی جایی که من در این نوشته از آن خواهم گفت برنامه ایست که در هیمالیاست اجرا شده، چیزی که آن را با تمام درونم لمسش کرده ام.

امیدوارم که همه اساتید و مربیان خوب کشورمان و مسئولین محترم ورزش کشور آن را به حساب زیاده گویی نگذارند و عمل به رسالتم را به بزرگواری خود ببخشند.
ضمنا نمیخواهم به  گزارش روز شماری که بارها گفته اند و شنیده اید بپردازم ، صرفا خلاصه ای از برنامه را خواهم نوشت.

ابتدا خلاصه ای از چگونگی شکل گیری برنامه :
بعد از صعود موفق قله موستاق آتا در سال ۱۳۸۸ مسئولین کوهنوردی استان بر آن شدند که برنامه ای بر روی یکی از قلل ۸۰۰۰ متری برگزار کنند برنامه ای با هماهنگی فدراسیون کوهنوردی و تحت قوانین و مقررات حاکم بر صعودهای برون مرزی اش. این اردوها از مهر ماه سال ۱۳۸۸ با مسئولیت کمیته هیمالیا نوردی استان و تحت مسئولیت آقای حسن نجاریان آغاز شد. اردوها با تمام حواشی و تنش هایی که معمول چنین اردوهاییست ادامه پیدا کرد. در خلال برگزاری اردوها یکی انصراف  داد ، یکی مریض شد ، یکی بعدا مشتاق شرکت در اردو شد ، یکی خط خورد و اعتراض کرد و دیگری خارج از گود ایستاد و فتوا داد و… تمام اینها تمام شد تابستان ۸۹ روزهای آخرش را می گذراند  و فصل صعود در نپال نزدیک میشد در گیرودار رفتن یا نرفتن بودیم که سفر آقای نجاریان به آمریکا پیش آمد، پس صعود بایستی عقب می افتاد، تا نفرات قانع شوند که چرا اعزام صورت نمی گیرد ضعف آنها به رخ کشیده شد ، حرف از تست کوپر ۳۸۰۰ متری شد، مگر ما برای مسابقات دو به هیمالیا میرفتیم؟ یا مگر بعدا که تیم اعزام شد نفرات این رکورد را شکستند؟ خلاصه اینکه هزاران سرکوفت دیگر زده شد و همه اینها دلایلی شدند تا همه چیز پایان تلخی بر خود بگیرند و چند جوان خود بلا تکلیف در این معرکه باقی بمانند. اردوها تا زمستان متوقف شد تا  دوباره جان بگیرد و با قول مساعد آقای شعاعی برای صدور شورای برون مرزی برای سال ۱۳۹۰ این تیم اعزام شود. اردوی نهایی نیز زیر نظر ناظرین فدراسیون آقایان جلال چشمه قصابانی و عظیم قیچی ساز با سخت گیری تمام اجرا شد تا بلاخره پایان اردوها اعلام گردد حالا به انتهای این بازی طاقت فرسا نزدیک شدیم آیا داور سوت پایان بازی را بعد از ۱۷ ماه خواهد زد؟

نظر فدراسیون مبنی بر تعداد و ترکیب نفرات به شرح یک نامه  که در زیر مشاهده میکنید باتمام ضوابط و مقررات برای سرپرست ، پزشک و باقی نفرات به صورت دقیق نوشته شده بود که با استناد به این جوابیه فدراسیون، آقای رحمانی مدیر کل اداره تربیت بدنی زنجان رضایت به بسته شدن قرار داد تیم دادند…

حالا باید بار تیم را ببندیم، کسی نیست این وسط بپرسد تیم ما که بعد از اضافه شدن آقایان کریم بیگدلی و سعید کریمی که با هزینه ای خارج از هزینه های خود تیم و شخصا آورده اند ۸ نفر است چرا باید برای ده نفر بار بسته شود؟ کسی نمیتواند بپرسد چون هنوز احتمال خط خوردن از تیم وجود دارد. بلاخره معلوم شد که زحمت بستن بار مرحوم عیسی میر شکاری و خانم پروانه کاظمی به ما محول شده است و خود از آن بی خبریم!!!

بلاخره با همت و کمک همنوردان مان بارها هم بسته شد، روز ۱۳۹۰/۱/۷ با چشمان همیشه بی قرار مادران ، خواهران ، برادارن ، دوستان و همنوردانی که بی صبرانه مشتاق بازگشت تیم خواهند ماند از شهر خداحافظی می کنیم. خدایا کمک کن تا شرمنده این محبت بی پایان نباشیم. به فرودگاه امام خمینی رسیدیم بعد از انجام مراحل تحویل بار با دوستان که برای بدرقه به آنجا آمده بودند خداحافظی کردیم. گفتنی است در این میان دو نفر از مسئولین فدراسیون و دوستان هم برای بدرقه ما آمده بودند (آقایان هادی صابری دبیر و محمود هاشمی دبیر روابط عمومی فدراسیون).

پرواز کردیم…
روز شمار برنامه ما که در سایت هیئت کوهنوردی زنجان و چندین سایت مختلف روایت شده را نمینویسم.
اما خلاصه ای از شهر تا بیس کمپ بگویم ، روز ها تقریبا بر وفق مراد بود هر مشکلی که بود همان شب حل می شد ، تفریح میکردیم ، میخندیدیم و…

تیم ۱۲ نفره ایرانی ما از ۲ نفر از اراک (آقایان نادعلیان و محمدی) ۱نفر کرمان (زنده یاد میر شکاری) ۱نفر تهران (خانم پروانه کاظمی) و تیم زنجان که با ترکیب خود + کریمی و بیگدلی متشکل می شد. مسیر ترکینگ برای بیشتر آشنا شدن ها و صمیمی شدن ها خوب است که گاها در جمع ۱۲ نفره ما برعکس عمل میکرد. بالاخره آن هم تمام شد تا تیم به بیس کمپ برسد.

۶ شرپا داریم ۲تا برای تیم اراک ، ۳ تا برای تیم زنجان و ۱ شرپا برای تیم مشترک تهران و کرمان. ما جزو اولین تیم ها هستیم که به بیس کمپ رسیدیم پس کار ثابت گذاری با تیم ما بود (شرپاها) که همین کار باعث شد فعلا تفکیک شرپا نکنیم. بعد از چند روز استراحت به کمپ یک رفتیم و برگشتیم. بعد از استراحت ۲ روزه در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۲۷ مجدد بالا میرویم ولی اینبار هدف ماندن در ارتفاع بود هر کس بار خودش + مقداری بار عمومی را بایستی حمل کند. دراین بین بودند نفراتی که از زیر این قانون کلی در رفتند یا بارشان را ندانسته در کوله دیگری گذاشتند شاید هم یادشان رفته بود و کوله شان را با کوله دیگری اشتباه گرفته بودند. در کمپ یک دیدم که بار ۲ نفر از کوله یکی دیگر در آمد آخر این همه دو دره بازی انصاف نبود ولی ای کاش تا همین جا بود و شخص یکبار اشتباه میکرد شرح گزاف نمی دهم که چه کسی و چه طور بارش را در کوله دیگران می گذاشت تا به هر قیمتی که بود صعود کند و نام خود را بر سر در قله ثبت کند.

فردای آن روز به سمت کمپ ۲ راهی شدیم، کوله من و علی بیاتمنش خیلی سنگین بود و دلیلش این بود که  بار ما روی زمین مانده بود زیرا قبلا برخی باری بیش از حد مجاز به شرپا داده بودند و با کوله ای باد کرده راه می رفتند به جای ما این عزیزان بارشان تحویل شرپاها بود. شرپاهایی که صبح زود برای گشایش مسیر رفته بودند جلو بودند من و علی هم زیر بار اذیت میشدیم به همین دلیل سریع حرکت میکردیم تا زودتر به کمپ برسیم و از این تحلیل رفتن زیر بار بکاهیم. تا اینکه به قسمتی از مسیر رسیدیم که هنوز  باز نشده بود ۲ ساعت و ۲۰ دقیقه آنجا نشستیم تا بقیه رسیدند و مسیر توسط شرپاها باز شد تا حدود یک ساعت بعد هم کل نفرات به کمپ۲ رسیدند تعدادی نشستند و تعدادی هم برای خود و آنها جای چادر درست کردند ۴ تخته چادر برپا شد ۱:نجاریان- حمیدی-کاظمی.  2:مقدم-کریمی- ع.بیاتمنش   3:میرشکاری- مقدادی- بیگدلی   4:نادعلیان- علیمحمدی.

 شب خوبی نداشتیم عیسی حال خوبی نداشت و حال دیگر نفرات هم بد نبود دکتر به عیسی آمپول دگزا تزریق کرد و شب را به صبح رساندیم اما چه شبی تا صبح هوا کاملا بهم ریخت و دو تخته چادر ما را پاره کرد تا به اجبار ما را راهی بیس کمپ کند.

بعد از ۶ روز استراحت در بیس کمپ و اضافه شدن دیگر تیم ایرانی به ما با ترکیب آقایان علیرضا بهپور ، محمود هاشمی و ایرج معانی حالا بالا رفتن کمی سخت خواهد بود، ۱۳۹۰/۲/۵  بیس کمپ را ترک میکنیم این بار تمامی نفرات که سرپرست نیز به آن اضافه شده است راهی کمپ یک میشویم بنا به تصمیم شورای تصمیم گیری!! بیس کمپ را به کمپ ۲ انتقال میدهیم چون مسیر کمپ ۱ به ۲ بسیار خطرناک است. بعد از رسیدن به کمپ ۱ میزی غیر گرد تشکیل می شود که نتیجه آن بالا تر رفتن بود. بنا به تصمیم آقای نجاریان قرار شد فردا همه ۶ کیلو بار به شرپا ها بدهند تا تیم خسته نشود. صبح روز بعد بارها را تحویل دادیم و کم کم آماده حرکت می شویم، موقع حرکت می بینیم  که بار من و علی روی زمین مانده است اعتراض وارد نیست پاسخ داده می شود چون شما نفرات قوی تیم هستید باید بار خودتان را بکشید. چشم!. غیر از بار ما چند وسیله دیگر روی زمین است اینها چرا مانده و مال کیه؟  اینارو هم بردارین!. بار من و علی سنگین تر شد با همین بهانه با سرعت بیشتری نسبت به تیم حرکت می کنیم و به نفرات تیم که زودتر از ما حرکت کرده بودند میرسیم و کوله را بهانه کرده و ادامه میدهیم و از آن ها رد میشویم . ما میرویم و تیم از پشت آرام آرام می آید قسمت جالب داستان اینجاست که آقایان نادعلیان و محمدی طبق قرار نباید بار می آوردند چون هر کدام یک شرپا داشتند ولی هر کدام مثل بقیه (حتی بیشتر از عده ای) بار خود را به دوش کشیده اند خلاصه اینکه دو نفر طبق قوانین طبیعی باید دوتا کیسه خواب میداشتند ولی در کوله من و علی ۳ کیسه خواب اضافه بود. وقتی به کمپ ۲ رسیدیم بعد از در آوردن بارها از کوله هایمان خانم کاظمی سریع یکی از کیسه خواب ها را برداشت و به چادرش برد ، واقعا قابل تحمل نبود به همین خاطر به آقای مسعود بیاتمنش اعتراض کردم و گفتم که آیا من شرپای این خانم هستم؟ خجالت نمیکشه با یه کوله ۷ کیلویی میاد بالا ما باید بار این خانم بیاریم براش؟ یا تیم رو جدا کنید یا من برمیگردم!

بقیه نفرات تیم هم موافق خواسته من بودند ولی متاسفانه این جدال هم با وساطت دکتر حمیدی پایان گرفت. فردای آن روز به کمپ ۳ رفتیم قصد ما خوابیدن در آنجا و بازگشت به کمپ ۲ بود اینجا همه کوله ها سبک بودن ولی تایم رسیدن نفرات اول و آخر حدودا ۳ ساعت فاصله داشت. نفر اول  به کمپ ۳ رسید و به زدن چادر به شرپاها هم کمک کرد برخلاف چیزهایی که گفته اند و روایت شده مطمئن هستم که آن یک نفر خانم نبود!. آن شب بخاطر پیش بینی وضعیت هوا چند بار تصمیم به حمله گرفته شد و بازهم عوض شد ، حتی بعدا که جلسه داشتیم معلوم شد آن شب تیم حمله هم تشکیل شده بود و ما از آن بی خبر بودیم ( نفرات تیم حمله کذایی به این شرح  بود نجاریان ، حمیدی ، علی بیاتمنش ،کاظمی به همراه همه شرپاها) بعدها در جلسات پس از برنامه  وقتی از جریان این تیم حمله باخبر شدم بسیار شگفت زده شدم که چطور نفری با آن توانایی جسمی در تیم قرار داده شده و نفری قوی مثل مجتبی مقدادی که در تمام مسیر نه تنها بار بیشتری به شرپا نداده بود بلکه کمک حال تیم هم بود از این صعود بایستی باز می ماند. حتی دکتر حمیدی هم برخلاف قوانین فدراسیون در تیم حمله گنجانده شده بود. همه اینها را تصور کنید و شگفتی من از نبودن اسمم در تیم قله را رها کنید. اما این ترکیب نهایی تیم ما نبود ، سرپرست که در کمپ ۲ مستقر بود با تماسی که با کمپ ۳ داشت از پزشک خواست که فردا به کمپ ۲ بازگردد، تا ساعت ۳ شب کشمکش ها بین دکتر و بیات منش طول کشید هیچ کس نتوانست سرپرست را راضی به ماندن دکتر در کمپ ۳ و ادامه کار ایشان نماید و طبق دستور صریح سرپرست بنا شد شرپاها زین پس تفکیک شوند و ۳ شرپای تیم زنجان تنها به کار خدمات رسانی خود در قبال این تیم مشغول خواهند بود. یک شرپا آقای نادعلیان، یک شرپا آقای علی محمدی و یک شرپا برای خانم کاظمی و مرحوم میرشکاری. همچین دستور داده شد دیگر نفرات تیم فردا راهی کمپ ۴ شوند،بعدها از خود دکتر حمیدی شنیدم که همانجا به  عیسی و آقای نادعلیان پیشنهاد بازگشت داده ولی ایشان قبول نکرده اند.

صبح فردا تیم بدون پزشک راهی کمپ ۴ شد، مسیر کلا ثابت گذاری شده بود کل نفرات تیم های کره ، تایوان و ایران در یک طناب به سمت بالا در حرکت بودیم و تیم چک هم مابین کمپ های ۳ و ۴ کمپ سه خود را دایر کرده بود. سرعت بسیار کند بود تا جایی که نفرات برای استراحت نشستند آنجا هر کس که دوست داشت سریعتر راهی شد تا ترافیک مسیر آزارش ندهد، من هم از این قاعده مستثنی نبودم و اولین نفر راهی شدم. ما که قرار بود امشب در کمپ ۲ بخوابیم الان در راه کمپ ۴ هستیم در هوای آفتابی به کمپ ۴ رسیدم فیلم گرفتم و تیم کره هم مشغول تجسس بود (این تیم برای یافتن اجساد دو هموطن خود که سال گذشته اینجا جان باخته بودند به منطقه آمده بود) ۲شرپای ما که زودتر رسیده بودند و اکنون مشغول برپاکردن چادر بودند به من هم کمی آب دادند.

حالا هوا کم کم رو به تاریکی میرود و نفرات ما هم یکی یکی می آیند تا اینکه نفر آخر هم رسید ولی اینبار آخری یک مرد بود آقای نادعلیان رسید او حتی در مسیر قصد بیواک هم کرده بود ولی بعد از برگشتن شرپا ایمان به سراغش باهم بالا آمدند. سه چادر برپا شد ۱: آقایان علیمحمدی ، نادعلیان ، میرشکاری.  2: آقایان بیاتمنش ، مقدادی ، کریمی، بیگدلی ومقدم.  3: آقای نجاریان و خانم کاظمی نفرات چادر ها را تشکیل میدادند، بعد از ساعتی آقای نجاریان سعید را صدا زد که به چادر آنها برود آقای نجاریان گفتند که خانم کاظمی زیرانداز نیاورده بیا اینجا و در این چادر بخواب که سعید قبول نکرد گزینه بعدی عیسی بود که قبول کرد و به آنها پیوست. قرار بود آقای نجاریان گزارش حال نفرات را به سرپرست تیم بدهند که این کار انجام نشد ایشان ساعت ۲۲ برای گرفتن کیت امداد و سر اپی که فراموش کرده و بالا نیاورده بود به چادر ما آمد و از ناخوش احوالی عیسی هم گفت. این بی حالی از نظر ما عادی بود چون با او که یکجا نبودیم و از نزدیک از وضعیت او خبر نداشتیم به همین دلیل این ناخوش احوالی را عادی و چیزی شبیه به آنچه در برخی از هم چادری هایمان می دیدم قلمداد کردیم. استارت ما از ۲۳ به ۲۴ شب موکول شد هوا هنوز بادی بود بازهم به تعویق افتاد که ساعت ۲ از چادر بیرون آمدم به چادر حسن آقا رفتم بیدارشان کردم و در مورد زمان حرکت پرسیدم که جواب ۳ بود. سریع به چادر شرپاها رفتم به نیما سردار شرپاها اطلاع دادم و او هم از من خواست که نفراتی که سرعتشان کند است بالا نیایند و من هم اعلام کردم که انگار فقط آقای نادعلیان حرفهای من را شنیده بو و به گفته خودش از دست من هم بسیار ناراحت شده بود، بلاخره ساعت ۳ بیرون آمدم هوا هنوز بادی بود به کنار حسن آقا که بیرون امده بود رفتم و خواستم که نفرات را چک کنند گفتند بگو همه آماده بشن خانم کاظمی هم در حال آماده شدن بود شرپا برای ایشان اکسیژن می بست و عیسی هم در حالیکه کفش به پایش بود، دیدم که میخواهد بیرون بیاید وقتی از حسن آقا پرسیدم گفت حالش خوب نیست ولی می گه میخوام بیام بالا. بعد به طرف چادر خودمان رفتم وسایلم را کامل برداشتم و وارد طناب شدم یک طول طناب بود که ترتیب طبق روال همیشه اول حسن آقا بود بعد خانم کاظمی بعد پنبا شرپا، من، کریم و دیگر نفرات، در طناب دیگر هم علی و دو شرپای دیگر قرار گرفتند. خواستیم حرکت کنیم که مجتبی نشست و گفت من نمی یام ! که سعید اکسیژن خودش را به او داد و اکسیژن دیگر هم با کریم بود آقای نادعلیان با شرپای خودش  در چادر ماند حتی از ناراحتی بیرون هم نیامد. در تاریکی راهی شدیم تا اینکه کمی بعد حسن آقا با افتادن به شکافی ساق پایشان زخمی شد سرعت کند است یکی میخواهد آب بخورد همه باید بایستند هوا روشن شد چه میتوان کرد باید حتی کند رفت یادمه علی از حسن آقا پرسید عیسی کو؟ جواب داد که حالش خوب نبود موند تو کمپ و جواب خانم کاظمی که به کریم گفته بود اون که داشت تا صبح تو چادر جفتک میزد (من در آن لحظه این را نشنیدم ولی بعدا کریم این را در بیس کمپ درحضور خود خانم کاظمی به همه گفت)

همچنان فرسایشی بالا میرویم یادم نیست در چه ارتفاعی بودیم ولی حدود ساعت ۱۲:۳۰ بود که سعید از مجتبی اکسیژن خودش را پس گرفت و کسی هم نبود که یادآور شود مجتبی بعد از حدود ۹ ساعت استفاده از اکسیژن و با قطع یکباره اکسیژن کمکی هر لحظه ممکن است دچار شوک مغزی شود.

همه چیز و همه کس خود مختار عمل میکردند تا اینکه در قسمتی از مسیر من از طناب در آمدم تا  فیلم بگیرم کلنگ زدم نشستم دوربین درآوردم و همانطور دوربین به دست هم در رفتم شاید ۱۰۰متری پایین رفتم در انتهای شیب به فلات وسیعی رسیدم و طبق قانون جاذبه و شیب متوقف شدم.  حتی بعدا از محمود هم پرسیدم شما که نزدیک قله بودید در مسیر پرتگاه دیدید گفت نه. بگذریم اولین نفری که بالای سرم دیدم یک نفر از تیم چک بود که جلوتر از تیم ها در مسیر بود و از کمپ ۳ حرکت کرده بود سریع مرا تست هوش کرد نوشیدنی داغ به من داد و سپس شرپا نیما رسید و سه تایی هم طناب شدیم و حرکت کردیم تا در زیر آخرین شیب قله مرا به دوستانم رساند تحویل داد و رفت و از همه رد شد و رفت حتی بعد از قله تا جایی که امکان داشت پیشروی کرد تا از قله بودن آن قسمت اطمینان حاصل کند خدایا چه تواضعی داشت؟ بلاخره لحظه زیبای قله دقایقی بعد برای ما هم رقم خورد اما غافل از اینکه کم کم خواهری بی برادر می شود حدود ساعت ۱۶ بعد از حدود نیم ساعت رسیدن به قله به سمت کمپ۴ راهی شدیم کم کم در پهلوی خودم احساس درد می کنم حین سقوط ضربه خورده بود ولی آرام میرویم تا اینکه در تاریکی محض ۵/۱ ساعت بعد از غروب آفتاب جزو آخرین نفرات به کمپ رسیدم حالم خوب نیست وگرسنگی، تشنگی و خستگی مرا به سمت داخل چادر می کشاند، چیز زیادی برای خوردن نداریم و با همان غذای ناچیز شب را سر میکنیم ،  خستگی و کوفتگی پهلویم چشمانم را می بندد تا ساعتی بعد از شدت تشنگی بیدار شدم تا آبی به این برهوت خشک بدن برسانم ولی کار سختی است. گوشی عیسی که دست من بود روشن کردم کمی بعد برادرش تماس گرفت و من هم غافل از بودن او در کمپ ۴ به ایشان گفتم ما صعود کردیم و عیسی الان در کمپ ۳ است فردا مجدد بالا می آید، بعد از او خواهرم تماس گرفت و بعد از او هم خانمی تماس گرفت و عیسی را خواست که به او هم همان جواب را دادم بعد هم گوشی را خاموش کردم و خودم هم خاموش شدم و خوابیدم.

 ساعت ۵صبح با صدای آقای نجاریان از خواب بیدار شدیم گفت که عیسی حالش خوب نیست باید سریع به پایین انتقال داده شود زیر انداز علی را گرفت تا عیسی را بسکت کند و بعد با علی محمدی صحبت کرد باهم به چادر آقای نجاریان رفتند تا به عیسی آمپول تزریق کنند در عالم ارتفاع همچنان منگ بودیم و ساعاتی بی خبر از بیرون ، نادعلیان را فحش میدهم چرا پس عیسی را پایین نبرده؟(البته بعدا معلوم شد که اصلا ایشان از وجود عیسی در کمپ ۴ هیچ اطلاعی نداشته و کسی هم به ایشان نگفته بود.) آفتاب میزند کم کم آماده میشویم که به سمت پایین حرکت کنیم. علی و مجتبی آماده شده و راهی میشوند از چادرها تا اول طناب ثابت شاید ۲۰۰قدم هم راه نباشد بعد کریم میرود حالا هم نوبت من و سعید شده شرپاها هم چادرهای دیگر را جمع می کنند بیرون آمدیم ساعت ۹ شده، وای چه میبینم هنوز عیسی بدون بسکت روی زمین مانده کرامپون هارا بستیم که در هوای آفتابی راهی شویم که شلوار پر عیسی را دیدم پهن شده بر روی زمین که حالا جایش را به شلوار گرتکس آقای  نجاریان داده بود وقتی از شرپا پرسیدم گفت که او شلوارش را خیس کرده و کسی هم آن را برنداشته است. شلوار را بر می دارم در کوله گذاشته و به سمت نفرات دیگر راهی شدم بدن نحیف عیسی حالا بدون شلوار پر روی زمین است وقتی با سعید به کنارشان رسیدیم آقایان نجاریان ، علی محمدی ، شرپا کیلاس و نیما آنجا بودند و دو نفر از شرپاها هم مشغول جمع کردن چادرهای ما بودند  بقیه نفرات هم به هر علتی که بود سرازیر شده بودند. می پرسم که چرا تا حالا بسکت نکرده اید؟ نمیشه. نجاریان عنوان می کند که همه پایین بروند ولی مگر می توانم؟ مگر می شود فراموش کنم دست دوستی را که مدام بر روی شانه ام می گذاشت و می گفت من اینجا تنها نیستم پشتم به کوهی گرم است! من برای عیسی کوه نبودم دوستی بودم نه بیشتر حالا این دوستی گسستنی نبود و باید می ماندم.

 پس چرا نشسته اید؟ تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که کارابینم را به هارنسش وصل کردم و شروع کردم به آرام کشیدن عیسی روی زمین آنقدر هشیار بود که مرا شناخت و چند کلامی هم با من صحبت و از سرمایی که دستش را فرا گرفته بود گفت. همه پایین تر از ما در حرکتند و من، عیسی و آقای نجاریان با حرکتی لاک پشتی پایین می آییم. یک طول که پایین آمدیم گفت دستم سرده چون فقط یک لنگه دستکش به دستش بود و لنگه دیگر دست علیمحمدی که داشت کم کم راهی می شد  به اجبار من برگشت و آن را به ما رساند. طول دوم ، طول سوم کم کم خسته تر می شوم حالا همه رفته اند و هیچ کس جز ما سه نفر و دو شرپایی که میخواهند بروند نیست البته تقصیری هم ندارند بس که بی تحرک ایستاده اند سردشان شده یکی رفت و دیگری هم اسیر من شده است. بعد از حدود ۵ طول پایین آمدن خستگی امانمان را برید حمل نفر سخت بود که به خواست حسن آقا یک طول تنها پایین رفتم تا سر طناب را از کارگاه پایین آزاد کنم تا بتوانیم به صورت حمایت روی کارگاه او را پایین بیاوریم که همین کار هم انجام شد.

طول اول که او را پایین داد دقیقا کنارم آمد و ایستادیم تا حسن آقا آمد همین کار را تکرار کردیم من و شرپا پایین آمدیم و به کارگاه بعدی که رسیدیم شرپا از شدت سرمای انگشتان دستش گریه میکرد سپس به حسن آقا گفتم و به  او اجازه دادم که پایین برود ولی از او قول گرفتم که وقتی به کمپ۳ رسید دوستانش را با نوشیدنی به سراغ ما بفرستد که قبول کرد و با سرعت از من دور شد در طول دوم اتفاق خوشایند قبلی پیش نیامد نمیدانم چرا طناب دور منقاری یخی گیر کرد تا اینکه هر چه طناب داده می شد  عیسی از من دورتر می شد تا اینکه طناب تمام شد و عیسی به من نرسید بین من و پرتگاه ماند. هیچ کاری از دست ما بر نمی آمد، رفتن به سمت او اشتباه محض بود. چون زیر پایمان تا کمپ ۲ خالی است در نهایت حسن آقا به کمک همان طناب به سمت منقار یخی حرکت کرد از شدت باد سردی که از بالا به سمت من می آمد نمیتوانم حسن را کامل ببینم تمام صورتم یخ زده بود رو به عیسی نشسته بودم که یکباره دیدم حرکت کرد ولی متاسفانه این بار به فریاد های من بدون توجه بود و انگار هشیاری خود را از دست داده بود به سرعت از من دورتر شد تا جایی که به یکباره ناپدید شد بعد از آزاد شدن طناب از منقار یخی به سمت پرتگاه رفت. با ترس در امتداد طناب عیسی که حالا نزدیکتر است حرکت کردم و به لبه پرتگاه رسیدم زیر پایم حدود ۴۰متر خالی است.

با دوربین زوم کردم دیگر هیچ تحرکی نمی بینم و صدایی هم نیست صبر کردم حسن آقا با کوله به من رسید و بعد با همان طناب که عیسی روی آن بود به بالای سرش فرود رفت و من هم به ناچار دوباره برگشتم تا کوله خودم را بردارم و از مسیر نرمال دور زدم تا به کنار حسن و عیسی برسم با هزار امید آمدم ولی وقتی از حسن آقا وضعیت را پرسیدم با یک دنیا اندوه سری تکان داد تا من بفهمم که این همه تلاشمان هیچ کمکی به عیسی نکرد و مادری بی پسر و خواهری بی برادر شد دنیای من و حسن تاریک شد دیگر حتی نای راه رفتن هم نداشتیم، عیسایی هم دیگر نبود تا به انگیزه او تلاش کنم حسن می گفت بدترین روز کوهنوردی من است تا به حال دوستی را در کوه جا نگذاشته ام هضم این مسئله برایش خیلی سخت بود.

هوا سرد و سردتر می شود باید هرچه سریعتر حرکت کنیم چون سرما اذیتمان می کند بی حال و بی تعادل دوستمان را تنها گذاشته و به سمت طناب های ثابت راهی می شویم دیگر حسی برایمان نمانده من از دیشب تشنه بودم و گرسنگی ۲ روزه با ماست. به طناب میرسیم شروع به فرود می کنیم کمی بعد صدایی می شنوم ولی بیشتر شبیه رویاست بار دوم که شنیدم از حسن پرسیدم صدایی می شنوی؟ نه. ولی انگار این توهم ارتفاع دست بردار نیست بازهم شنیدم خوب اطرافم را نگاه کردم با وجود مه میدان دید هم کم است کمی هم ترسیده ام یعنی دارد چه اتفاقی برایم می افتد؟ یادم نیست چندمین بار بود که آن صدا را می شنیدم ولی این بار در مه سایه ای را دیدم که از پایین به ما نزدیک می شود ، بله این همان وفای شرپاها بود که به حرف دوستشان به سمت ما راهی شده بودند (بی معرفتی است من هم بگویم کسی نیامد، هرچند در گزارش ها خواندم نوشته بودند شرپاها بالا نرفتند!)

 احساس من در آن لحظه قابل وصف نیست چون معلوم نبود دوتایی میتوانستیم به کمپ برسیم یا نه  شوک حادثه کلا از ما ویرانه ای ساخته بود سست، سه شرپا به ما رسیدند هر کدام با خود یک بطری شربت گرم داشتند که جانی دوباره به ما میداد ولی همان شرپاها وقتی از ماجرا مطلع شدند بسیار ناراحت شدند بعد از آن به آنها گفتم من از جلو می روم شما با حسن بیایید و سریع راهی شدم چون صورتم طوری یخ زده بود که وقتی به کمپ رسیدم سعید و مجتبی یخ های صورتم را می شکستند بعد از رسیدن به کمپ با بی سیم به آقای مسعود بیاتمنش که حالا با دکتر در راه کمپ۳ بودند و برای ما غذا می آورد صحبت کردم ، دکتر بهپور و محمود هاشمی که در بیس کمپ پای بی سیم بودند از ماجرا با خبر شدند و متاسف از اینکه کاری از دستشان برنمی آید (هرچند بدون تلاش هم نمانده و از صبح امروز با همکاری تیم هندی مستقر در بیس کمپ در تلاش بودند تا هم تیمی های هندی ای که در کمپ ۳ بودند را به یاری ما بفرستند) کمپ در سکوت محض بود آقای نجاریان هم حدودا بعد از نیم ساعت به کمپ رسیدن و سپس همه به چادرها رفتیم مغشوشه ای در سر از ابهامات فردا
صبح بعد از بیدار شدن همه راهی شدیم به جز آقای دکتر و آقای نجاریان که برای مراحل حمل جسد به کمپ های پایین کنار شرپاها باشند. به کمپ ۲ رفتیم و بعد از آن هم به ۱ و بعد از آن در لحظه غروب آفتاب به بیس کمپ رسیدیم تا این روزهای سخت در ارتفاع بودن هم به پایان برسد.

مواردی قابل تامل از گزارش ها و نوشته های نفرات حاضر یا خارج از برنامه را که در گوشه و کنار خوانده یا شنیده ام که لازم می دانم برای روشن شدن زوایای پنهان برخی مسائل نکات زیر را عرض کنم.

–  نفراتی که از ایران در منطقه بودند همه باهم در ارتباط بودند و می توان گفت که به نظر همدیگر احترام قائل بودند.
– بالا آمدن دکتر فرقی به حال عیسی نداشت چون اصولا وقتی نفری در کمپ ۲ به او دگزامتازون تزریق می شود  نباید در کمپ های بالا به راحتی هم هوا شود پس نباید بالا می آمد و اگر آمد نباید تنها در ارتفاع می ماند.
– کسی که از کمپ های بالا به سمت پایین برمی گردد مسئولیتی در مورد چک کردن چادرهای کمپ ندارد، چادر خانه شخصی کوهنورد است، از نظر من نکوهشی نسبت به آقای نادعلیان در خصوص چک نکردن چادرهای کمپ وجود ندارد.
–  اشخاصی که از کپسول اکسیژن استفاده می کردند قبل از صعود کپسولشان تعویض شده بود و اگر اکسیژنی هم باقی مانده بود ته مانده ای از کپسول دوم بود. چون برای عیسی وقتی کپسول لازم شد از تیم تایوان گرفته شد.
–  کوهنوردی در زمان رسیدن به قله اول ، دوم ، سوم و… ندارد.
– تضمینی وجود ندارد دکتر هم وقتی بالا می آید شوق قله باعث نشود که او نیز هم چادری اش را در  کمپ تنها رها نکند؟
– دکتر مطابق تعهدی که در قراردادش بود اصلا نباید از کمپ ۲ بالاتر می آمد همین طور سرپرست تیم از بیس کمپ.
– پزشک فقط برای تیم زنجان در منطقه حضور داشت و برای همین هم قرار داد بسته شده بود.
–  تیم زنجان به خاطر اینکه کنار هم خوب باشیم به پزشک این اجازه را داد که برای هر ۱۱ نفر خدمات پزشکی انجام بدهند
– سعی کنیم نقاط قوت برنامه را هم فراموش نکنیم و دنبال سوتی های همدیگه نباشیم.
– یادمان باشد این برنامه که ما از آن حرف میزنیم وادی هشت هزاری متری هاست برنامه پیک نیک نبوده است.
-تشکر می کنم از همه آنهایی که برای آماده شدن، اعزام و صعود این تیم تلاش کردند، همه مربیان در زنجان و مربیان دیگر کشوری ام، تشکر ویژه از سرپرست برنامه و آقای حسن نجاریان به خاطر در اختیار  گذاشتن تجربیاتشان و همه کوهنوردان و همنوردانم که برای من و بقیه تیم زنجان زحمت کشیدند.
– در آخر لازم به ذکر می دانم هر کسی که راجع به میر شکاری نوشت به مسئله همچون افتادن لیوانی از روی میز نگاه کرد ندانسته به درد های مادری نمک پاشید که هر روز از موهای سرش یکی سفید می شد و در آرزوی دیدن پیکر پسرش بود که هر کسی متنی برایش ترجمه می کرد. امیدوارم که تسلیت من برای این خانواده داغ دار به عنوان کوچکترین عضو جامعه ورزش تسلای خاطری باشد بر این داستان غم انگیز که در پایان آن خانواده ای داغ سنگینی را تجربه کرد.
روحش شاد و یادش گرامی

منبع: وبلاگ اوجازنگان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *